روزگار افسانه را از یاد برد
آن سبکبال در فراغت شاد مرد
بهر عشق عمه ات زینب فقط
سوختی خاکسترت را باد برد
آنچه بر جا مانده تنها یک پلاک
جسم رنجور تورا فرهاد برد
لحظه ی آخر چه زیبا گشته ای
صورت ناز تو را صیاد برد
این طرف افتا ده مجنون بی بدن
آن یکی را آخرین فریاد برد
رفتنت زخمی شده بر جان ما
یوسفم! پیراهنت را باد برد
زائر شام بلا! ای اصغر بی پیکرم!
داغ تو بیداد و آه و ناله را از یاد برد
جسم پاکت را گل حیدر در آغوشش گرفت
عمه ات زینب تو را با آخرین فریاد برد
شادی روح شهدا صلوات